روزی که.با آرزوی روزی شاد برای خودم از صغیر مرگم بر خیزم.دوست داشتم٬دوست دارم
شادی را طوری در عمق وجودم حس کنم که انگار در میان پرندگانی از جنس محبت و عشق
پرواز می کنم.پرندگانی که با نغمه جاودانه خویش مرا تا سرزمینی ببرند٬خیلی دور٬خیلی
نزدیک!سرزمینی که هیچ غصه ای نباشد و هیچ دردی توان ضایع کردن شادی نداشته باشد
دوست داشتم٬دوست دارم غم برایم بی اهمیت باشد٬ آن سان که در مقابل هر مشکل کوچک و
بزرگی بگویم.......................دوست نداشتم٬دوست ندارم و دوست نخواهم داشت در جایی
باشم که همه یک صدا فریاد زنند:خدایا چرا نمی توان شاد بود؟ لعنت خدا بر غم!لعنت خدا بر
غصه و دوست نخواهم داشت فریاد بزنم: لعنت خدا بر من!شاید آن روز که همه فریاد غم
می زنند من در سرزمین شاد و آرامی باشم!شاید......................
شاید این غصه و غم فرصت فکر از ما برد
خلوت عشق و نفس در دل دریاها مرد
شک ندارم که در این وسعت و تنهایی غم
کورسو نوری بیامد و مرا با خود برد
مگه نه؟...................................
***پ.ن:قرار بود تا سه پست بعدی از شعرای قبلیم استفاده کنم ولی بنا به دلایلی ترجیح دادم این
کارو بذارم تو تا بعدا از شعرای قبلیم استفاده کنم